Tuesday, July 10, 2007

Let's move

Hello all,
Let's bring a change! I have moved to www.daneha.blogfa.com. Well, blogspot is good, but with my low internet speed, I have been going through some real headaches that finally made me decide against it. Plus all, Blogfa provides the comfort for posting in Dari that with blogspot would be only a dream.
Anyway, to those of you that check my blog with the hope of some English posts, I promise not to let you down every now and then. See you in blogfa.

سلام دوستان،
بلاخره کوچ کردم. برای دیدن "شاهکارهای" من، به وبلاگ بلاگفای من (دانه ها) سری بزنید. خدا بزرگ است گپ نوی باشد.
شاداب باشید و بمانید.
علی

Sunday, July 8, 2007

اسپ سرگردان

اسپ از گاری خطا خورده بود. از درون روزنه باریک چشمی ِ نقابش تلاش کرد صاحبش را بیابد، ولی حتی نمی دانست کجا از گاری جدا شده بود. نقاب ِ صورتش وسعت دیدش را کاسته بود... فقط به موازات فاصله یک متری خود را می دید و برای گردش به چپ و راست و تعیین مسیر همیشه منتظر شلاقی بود که به پهلوهایش اصابت می کرد. به همین دلیل احتیاجی نداشت به پشت سر نگاه کند و حالا...

تاریک شده بود... پاهایش خسته بودند.. ولی او همچنان قدم می زد... سرگردان، بی هدف با گامهای کشیده و سنگین. اسپهای دیگر کاری به او نداشتند... به او حتی نگاه هم نمی کردند. گویا دیدن موجودی به این سرگردانی و سردرگمی برایشان تعجب برانگیز نبود... شهر، شهر سرگردانان بود.

نقابش دید اطراف را برایش مشکل ساخته بود.... حرکت چشمانش بی فایده بود، باید سرش را به ما حولش می چرخاند.. لذا فقط وقتی که از به چهارراهی می رسید زحمتش را به خود می داد. حین قدم زدن به دیدن همان یک متر اکتفا می کرد.... جویچه کنار سرک راهنمایش بود و به شکر خدا دوستان سواره اش هم خطری برایش بشمار نمی آمدند... آنها نقاب نداشتند.

گاهی به سرش می زد که به هر قیمتی که شده نقاب را باز کند.. بیدار شود.. مانند دیگران در خط شتاب و ماشین بیفتد. اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟ تکر کردن به کنار، اگر اسپهای ولگرد از تاریکی استفاده کنند و خورجینش را خالی کنند چی؟ تمام دارای اش، یک مشت یونجه، درون همان خورجینک شیک ولی پوسیده اش بود. اما او آنشب اهل ریسک و خطر شده بود... شاید هم نه... ولی نمی خواست سکوتش بر هم بخورد. می خواست مردم را متفاوت ببیند. قدمهای خود را بشمارد. حرکت پاهایش را تماشا می کرد. رقص نور موترها بر روی پاهایش دیدنی شده بود... مخصوصاً وقتی که لاری ای از روبرو سایه پاهایش را به عقب می انداخت و بعد نوری از پشت، سردرگمی سایه ها را باعث می شد... نمایش خلسه آوری بود.

و او همچنان به پایین می نگریست. گاهی دلش به آسمان تنگ می شد... سر را بلند کرد. چشمان کوهها برق می زدند... زیبایی محوش می کرد. آروز کرد برای یک بار هم که شده در شب، از روزنه یکی از بلندترین چشمان کوه آسمایی کابل را ببیند. هر چند خیلی وقتها دلش به حال اهالی آن چشمان، مخصوصاً در زمستانهای استخوان سوز کابل، می سوخت.....

نا گهان زمین با تمام جثه اش به طرفش آمد... پایش در گودالی فرو رفته و نقابش نقش زمین شده بود. یونجه اش در جویچه افتاد.

خود را جمع و جور کرد.. به پا شد، خورجینش را رها کرد. نقابش را باخته بود. احساس عجیبی داشت. نمی دانست که خوشحال باشد یا غمگین. چند خراش سطحی پاهایش را آزار میدادند. ولی بیشتر از آن، انبوه مناظر بود که مغزش را می خورد. چشمانش به سادگی خطوط جویچه ها، به کم دیدن عادت کرده بودند... با خودش فکر می کرد که چرا این اسپها نقاب نمی خرند؟ کوهها، درختها، سرک و موترها... همه و همه به دیدن می خواندندش.

باز به قدم زدنش ادامه داد.. ولی نگاهش دیگر متمرکز نبود. رقص نور لابلای کفشهایش دیگر چیز فوق العاده ای نبود. دلش گرفت.

رو به سرک کرد. موتر نیسانی را دست داد و خود را به او سپرد.

Wednesday, July 4, 2007

Flames at dark

Hello all,
This is kind of my first job and I dearly seek opinions on this. Thanks.
Ali

I see flames in my night
And through plume, sketches of the ruins behind;
Ears must be uncovered
to hear crack of bones in tomb.

Took a while,
My room empty remained,
my lantern deprived of light.

But…

Sleep took my soul-guard,
steps ambled in, quiet,
killed the darkness by light
but were unaware,
flare dazzles eyes at night.

My soul remained leaned to the dark,
but with my crumpled eyes
I see, awaking my mild dream,
the flaming blaze in my night.

By Sohrab Sepehri


روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده ای می لغزد درون گور.

درگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.

خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت.
بی خبر اما،
که نگاهی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد با فسون شب،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش،
آتشی روشن درون شب.

از سهراب سپهری

Saturday, June 30, 2007

"Facts"

Hello all,
These are the number of “freeky facts” I found somewhere that some I liked, some I believed, some I couldn’t have noticed and some made me think. The source may be not reliable, but it is worth going through them. Hope you like them:

Pearls melt in Vinegar
مروارید در سرکه آب می شود.
It’s possible to lead a cow upstairs… but not downstairs.
می شود یک گاو را به طرف بالای پله ها کشاند، ولی به پایین نه.

The sentence “The quick brown fox jumps over the lazy dog.” uses every letter in the alphabet.

“Stewardesses” is the longest word that is typed with only the left hand.

A duck’s quack never echoes and no one knows why.
صدای اردک هیچ وقت اکو دار نمی شود و کسی هم دلیلش را نمی داند.

111,111,111 x 111,111,111 = 12,345,678,987,654,321

You can’t kill yourself by holding your breath.
با حبس کردن نفس خود در سینه، نمی شود خودکشی کرد.

In ancient Egypt, priests plucked every hair from their bodies, including their eyebrows and eyelashes.
در مصر باستان، کشیشها تمام موهای بدن، من جمله ابروها و مژه های خود را، می چیدند.

A crocodile can not stick its tongue out.
کروکدیلها نمی توانند زبان درازی کنند.

All polar bears are left-handed.
تمام خرسهای قطبی چپ دست هستند.


Some lions mate over 50 times a day.
برخی از انواع شیرها تا 50 بار در روز جفت گیری می کنند.

The cruise liner, Queen Elizabeth II, moves only six inches for each gallon of diesel that it burns.
موتر کروز با نام "ملکه الیزابت دوم" در هر 15 سانتیمتر یک گلن دیزل مصرف می کند.

33% of all Americans flush the toilet while they are on it.
یک سوم امریکایی ها ذخیره آب تشناب (فلش تنک) را وقتی روی سنگش (کمد) نشسته اند خالی می کنند.

New Zealand was the first country in the world to give women the right to vote, in 1893.
زیلاند نو اولین کشوری بود که در سال 1893 حق رأی دهی را به زنان داد.

Bruce Lee was so fast that they had to actually SLOW a film down so you could see all of his moves. That’s the opposite of the norm.
به قدری حرکات "بروس لی" تیز و تند بود که مجبور بودند، بر خلاف معمول، سرعت فلم را کاهش دهند تا ما بتوانیم تمام حرکاتش را ببینیم.

Humans and dolphins are the only species that have sex for pleasure.
انسانها و دولفینها تنها موجوداتی هستند که برای لذت دست به آمیزش جنسی می زنند.

Sunday, June 10, 2007

تفکر و جنون

موضوع دو نیمکره ای بودن مغز هر انسان در فلم ایرانی "آتش بس" به گونه ای نسبتاً مشخص بیان شد، طوری که نتیجه گیری داستان فلم به تلاش برای آشتی دادن این دو نیمه بستگی پیدا می کند. طرف چپ مغز عهده دار فعالیت های منطقی، زبان، محاسبه، تجزیه و تحلیل می باشد و نیمه ی راست بیانگر احساسات، موسیقی و رنگها، و داستان از قراری است که شخصیتهای اصلی فلم، هر دو مهندس، بنا به گفتۀ مشاور خانواده، احساسات و عواطف خود را به هر دلیلی کنار گذاشته اند و نیاز به پردازش و توجه بیشتر به این دو طفل "پنج ساله" دارند تا او را رشد دهند و بلاغت هر دو "طفل" با اختتام مشاجره های لفظی و بعضاً فیزیکی این ذوج روبرو می شود.

هر چند که داستان جنبه ای کمدی داشته و شاید برداشت علمی و روانشناختی از آن هدف فلمنامه نویس نبوده باشد، ولی مطالعاتی در مورد این دو نیمکرۀ شگفت انگیز اخیراً ذهن من را به خود مشغول ساخته که در رفتار و طرز برخورد اطرافیانم پنهان شده است.

برخی مطالب علمی در همین مورد به موضوع دیگری نیز اشاره دارد که ادعا دارد فعال و یا غیر فعال بودن هر یک از این دو نیمه خاصیتی ذاتی دارد. بدین معنی که غالباً طرف سمت راست مغز اناث در تکاپو بیشتری است، فلهذا ایشان از عواطف و احساسات برای تصمیم گیری استفاده می کنند و از سوی دیگر طرف چپ که در انجام حساب و کتاب نقش عمده ای را ایفا می کند، در مردها بارزتر و فعالتر دیده شده است. گستاخی علم تا حدی پیشروی کرده که بعضی از افکار و برخورد ها را مختص به زنان و یا مردان پنداشته است. مثلا در سایتی خواندم که اگر شما یکی از دو نفری باشید که یک 50 افغانی را با هم یافت می کنند، و شما تنها به نیم آن، یعنی 25 افغانی، قناعت کنید، در واقع رفتار "ذاتی" شما لب مرز زنانه و یا مردانه بودن "معلق" به سر می برد، و اگر هم از 25 افغانی کمتر را حق خود بدانید، امکان ندارد رفتار مردانه داشته باشید!

در جایی دیگر با روشی برای مشخص کردن چپ-مغزی یا راست-مغزی بودن آشنا شدم. البته دانشمند مورد نظر کمی از میانه روی کار گرفته و احتمال خطا در این روش را رد نمی کند، به خصوص برای چپ دستان. برای امتحان این موضوع شما تنها لازم است کف دستهای خود را به هم چسبانده و انگشتان را در هم قفل کنید. اگر انگشت شصت دست چپ روی دست راست قرار گرفت، این نشان دهندۀ راست-مغزی بودن شما، و برعکسش چپ-مغزی بودن شما هست.

صحت و یا سقم این یافته ها و نظریات در این مورد بماند برای پیشکسوتان علم و یا هم فالبینان محترم. ولی تبین این موضوع شاید بهانه ای خوبی باشد برای مهار احساسات و عقلانیت مفرط و یا همان عقلانیت کاذب. عقلانیت کاذب عبارت است از اقتصادی دیدن جهان، تن به مادیات دادن، بر عواطف انسانی و ذاتی پا گذاشتن، قرابانی ساختن شادی دم حاضر برای "آسایش فردا"، انعطافپذیری بیش از حد داشتن با هدف کسب مقامی بهتر، زیر پا گذاشتن اصول فردی و ....

و از طرفی دیگر، برخورد احساساتی و استفاد افراطی از عواطف در تصمیم گیری ها البته خالی از عیب نیست. پس از دوندگی های بسیار، کاغذبازی ها، از این دفتر به آن دفتر پشت یک امضا سراسیمه شدنها، و از شش خان رستم گذشتن، تصور کنید، شما یکی از درخواست دهندگان بورسیه دانشگاه آکسفورد هستید و برای گذراندن آخرین خان رستم، به مصاحبه دعوت شده اید. در بین راه پیرزنی که هر روز دلتان به او می سوخت را میبیند که پژمرده تر از همیشه، یک کوچه نرسیده به سفارت انگلیس کنار پیاده رو چمباتمه زده. شما حس می کنید شاید بزرگترین آرزویش درددل کردن باشد. در این صورت، حداقل به نظر من، انجام چنین کاری از منطق بدور است (هر چند اگر روزی مرگ راست-مغزی را احساس کنم، شاید گوش خود را پیرزن بسپارم).

شاید سلطۀ یک نیمکره بر دیگری در هر انسان وجود داشته باشد، ولی به عقیدۀ من، هیچ کس فاقد عاطفه و یا عقلانیت به دنیا نمی آید. بنابراین، هر انسان پس از شناخت ظرافتهای خود قدرت به ابصار کشیدن منطق و رشد احساساتش، و یا بر عکس، را دارا می باشد.

در این مورد بیشتر خواهم نوشت، و البته به راهنمایی ها و نظرات شما دوستان در این مورد درود خواهم گفت.

خوش باشید

Tuesday, May 29, 2007

Democratization

این تصویر را، که از پارلمان ترکیه است، در سایتی دیدم و بلافاصله به یاد زد و خورد اخیر محترم صاحبان خودمان افتادم که روز جنجال بر سر تقدیم رأی بی اعتمادی به وزیر خارجه یکی از تنهاترین محصولات افغانستان، بوتل آب کریستال، را نثار هم کردند. و بعد هم تعبیری از آن حرکت در تلویزیون ملی به خاطرم آمد: زد و خورد و بعضاً هم پرتاب چوکی و مشت و لگد در پارلمانهای دنیا بسیار عادی بوده و خود نشانۀ دموکراتیزه شدن کشور ما می باشد که....

از خودم پرسیدم: در همین لحظه چند نفر نیشخنده زده باشند؟؟


Thursday, May 24, 2007

اطراف من

در طرحی جدید توسط دوستم سخیداد هاتف، قرار بر این شد که هر کس از تاثیر کسانی که امروز او را ساخته اند سخن بگوییم. این کار هر چند برای من شاید مشکلتر از دیگران باشد و دلیلش عدم احساس موفقیت، مخصوصاً وقتی با دیگر دوستانم به قیاس گذارده می شود، است. و شاید بتوان از زیر این لیست شانه جست و به یک جمله اکتفا کرد: من هیچم و اطرافیانم مرا می سازند.

مادرم: درسهایی که از مادرم آموخته ام، در گفته های هیچ فیلسوفی یافت نمی شود. و این را هرباری که سفری کوتاه به خانه دارم، بیشتر احساس می کنم.

یادم هست خیلی وقتها پیش روزی به مادرم گفتم که اگر انسان دستی به هر کاری که می زند به خاطر والدینش باشد، به خاطر تربیت آنها و به خاطر محیط کوچک اجتماعیی است که آنها برای او فراهم می کنند. مادرم با شنیدن این حرف، چهره اش درهم رفت و به نشانۀ وادار ساختن من به اندیشیدن قبل از ادای کلمات، ابروها را به هم فشرد. و من در قالبی نو، گفتم: اگر او گلی از گلهای بهشت می شود، تاثیر تربیت نیکوی آنهاست. و او لبخندید.

حسین: نقش برادر بزرگم را در ظاهر ایفا می کرد و در عمل پدری می کرد به من. به دلیل این که آغای من مدت زیادی در سفر به سر می بردند، پشتکار و تلاش او در بیرون از خانه و عدالت و قدرت ادارۀ او در داخل بود که برای پنج برادر کوچکتر زندگی را زیبا می ساخت.

خانواده خوانوادۀ افغانی و حسین هم لالای کلان. "علی، بیا. جواد، برو. رضا دسترخوان ره جمع کن. مرتضی، بوتهایم ره واکس (پالیش) کن." کی بود که نه بگه. تا اینکه یک روز سرم لای کتابم بود و حسین طبق عادت صدا زد: "علی....". گفتم: بلی. گفت: هیچ. و رفت و گیلاس آبی نوشید. این درس خیلی شاید ساده بود، ولی زیبا.


او همواره یکی از مشوقهای اصلی من برای تحصیل نیز بود.

سید عاصف حسینی: پا را از گلیم درازتر کرده و هر عصر با او به بحثهای پیچیدۀ فلسفی می پرداختم. من با استفاده از تجربیات ناچیز و خام خود، که از لابلای تنهایی های ام به ذهنم می رسید، و بدون اتکا به هیچ کتاب مشخصی با او شروع به بحث می کردم. با این حال، او هیچ وقت گوش کر خود را به من نمی سپرد و من را به بحثهای نیچه و ارسطو و افلاطون می برد. او همچنین در زمینه هراتولوژی تخصص دارد و بهتر از خودم خصوصیات آنها را برای من ردیف می کند طوری خیلی از ویژگیهای خودمان را از او آموختم. در ادامۀ پندهای اخلاقی اش به من، مدتی داستان دو ربات پشت پنجره را تکرار می کرد که از پنجرۀ دو آسمانخراش قرن بیست و دوم عصرها با نگاهی سرد همدیگر را تماشا می کردند. تا اینکه دست انسانی برای آنها از مقداری فلز سرخ کره هایی ساخت و در سینۀ آنها گذاشت. مدتی زیادی به طول نینجامید و دو کره شروع به تپیدن نمودند و روز دوم هر دو ربات، بعد از گرم شدن نگاههایشان از راه کلکین به طرف هم راهی شدند. بعد از نقش زمین شدن، با پیچ و مهره های از هم گسیخته لنگ لنگان وسط سرک به هم می رسند. او همیشه به من می گفت: علی، کمی فلز قرمز بدم؟

عاصف هیچ وقت در سطح زندگی نمی کند و مطمئن هستم خیلی ها از با خود به عمق مباحث و معانی برده است.

سید محسن حسینی: به کمک عاصف، هم اتاق ما شد. یادم هست شش ماه اول هر گاه در اتاق یا گاهی هم در تکسی با هم تنها می شدیم، سکوت عجیبی حاکم می شد. به فکر می رفتیم و بعد از پیاده شدن از تکسی می فهمیدیم که یک کلمه هم رد و بدل نشده. تنها وقتی که عاصفی هم آنجا بود، من از مباحثۀ آن دو پنهانی استفاده می کردم. تا کم کم آزادانه و با هم بحث های تخنیکی و پیچیدۀ هنر و ابعاد مختلف آن تا مرحله ای که در توان من بود ادامه می دادیم. تخصصش به جای خود، شیوۀ برخورد اجتماعی او همیشه برای من سرمشق بوده.

استاد اسماعیل اکبر: مطمئن هستم از جملۀ کسانی که به این فراخوان لبیک می گویند کسانی با قلمی بسا غنی تر از ویژگیهای بارز ایشان گفته اند و خواهند گفت و اگر هم نه، چه حاجت به بیان است؟ من از طریق شهرزاد اکبر و بعد هم دوستم پری با استاد آشنا شدم. از روزی که پا به خانۀ این شخص گذاشتم، حس می کنم مسئولیت فردی من در اجتماع افزایش یافته، حس می کنم دیرم شده و از خیلی کارها عقب ماندم و باید بدوم، و با چشمان باز بدوم. حسی که در جامعه ای مثل افغانستان از تو دزدیده می شود و تکبر، غرور و یا اعتماد به نفس کاذب و خود بزرگبینی به تو تحمیل می شود. ناخودآگاه تشویق به بهتر فکر کردن، دقیقتر و ریزبینتر شدن شدم.

چکیده ای از این خصوصیات در هم صحبتان و اطرافیان استاد هم دیده می شود. یادم هست روز سومی که با شهرزاد از طریق اینترنت آشنا شدم و صحبت می کردم، بحثی طولانی در مورد علل در بند بودن زنان افغان، راههای رهایی آنان و مقایسۀ آن با دنیای غرب مرا تا دو روز به تفکر وا داشت. حتی برای دویدن فکر دوپینگ هم به سرم زد.

متیو کینچ: تاثیرپذیری از این شخص برای خود من هم غیر منتظره بود. دورگۀ انگلیسی و آلمانی تبار که چیزی نزدیک به سه سال ریئس من بود. در مسایل مربوط به شغلش، به سادگی می توان پشکار و خلاقیتش را به رگبار تحسین گرفت و وقتی با شخصیت بیرون دفترش آشنا شدم، برای اولین بار متوجه شدم که قدرت همزیستی تنها در جوامع شرقی ِ خواسته یا ناخواسته متمایل به غرب یافت نمی شود. دید شرقی او در مسائل مربوط به آسیا مرا همیشه متحیر می ساخت، مطالعه اش در زمینه های مختلف مرا از روزی هشت ساعت خوابیدنم بیزار می کرد. او به سادگی نقش عضوی از دهکدۀ جهانی را ایفا می کند.


این هم از لیست من. ولی می دانم کسان دیگری هم هستند که چه از دیدار مستقیم و چه از طریق آثارشان در زمینه شعر و داستان و یا حتی از طریق دنیای مجازی وبلاگها در من تاثیر گذاشته اند، حتی شاید کسانی که نه نامی و نه تصویری از آنها در ذهنم باشد.