Monday, March 12, 2007

سفر

نفهمید از کجا پیدا شد، چطور آمد، و یا حتی چی بود....

یکی از روزهای نمناک و دلگیر زمستان بود. کم کم رو به گرمی بود و برف رفته و باران سفیدی را شسته بود. می بارید و می بارید....

تا دیروقت در دفتر کار میکرد. آخه دانشگاه را هم می رفت... در رستورانت تکراری شهر نو برگری خورد و با دوستش یک تاکسی گرفت و به طرف خانه حرکت کرد. درسش، کارش، راه رفتنش، از سرک بی ملاحظه گذشتنش، رستورانت انتخاب کردنش، نان خوردنش، ... همه اش فکر می کرد. به چیزی. ولی فکر می کرد. حرف میزد، ولی باز هم فکر می کرد. طالعش بود که کسی نمی پرسید به چی. آخه تازگی ها پتکایی فکر می کرد....

حتی دانه های تازه باران هم از عالم هپروت جدایش نمی کرد، دود سیگرت همسفرش هم، و نه هم تکان های شدید موتر که در سرکهای کابل صخره نوردی می کرد – و نعمت خدا هم به عمق و پستی شان افزوده بود- بی چاره خدا.

او هنوز هم فکر می کرد، ولی چشمانش باز بودند. آخه به یاد دارد که تصاویر تک تک پیش رویش شکل می گرفتند: قطره های باران، گروپ مرده سقف موتر، انعکاس نور چراغ موترهای "لند کروزر" بر روی آب چاله، و بعد تاریکی، عسکرهای نزدیک سفارت ابر قدرت، عسکرهایی خسته که شاید خدا خدا می کنند کسی راپوری را از فلان موتر با فلان رنگ نرساند و تنها از بودن زیر باران سرد در شبهای تاریک رنج ببرند و بس. وقتی موتر به چپ می پیچد ناگهان انعکاس نوری، نه بر آب داخل گودالها، بلکه بر دانه های خسته روی شیشه سمت وی، خورد. نور به قصد خیره کردن چشمان او آمده بود، ولی فرصت نیافت. همه چیز با سرعتی اتفاق افتاد که او نفهمید نور بود یا ظلمت، و شاید هم چیزی متفاوت. و بنگ.... و او دیگر هیچ احساسی نداشت، درد نداشت، او دیگر فکر نمی کرد، او مردن را تجربه کرده بود...

مردنش به او گفت او به تنهایی می اندیشید، مرده اش به او گفت او به سبکباری می اندیشید، به سفر، به برگشت، یاس به آینده، شک به آن، که او برای خانواده مشوش بود، برای نگرانی ها، برای سردگمیها، آوارگی ها. او به فقر فکر می کرد، به بچه های خیابانی و به اینکه آیا باید به آنها پول سیاهی داد یا نه؟ مگر نه اینکه هر کس باید تلاش کند؟ روی پای خود باستید؟ مگر نه اینکه هر کس در هر مقام و هر وضعیتی همان لیاقتش است؟ مرده اش به او گفت که او به مهاجرتهای دور می اندیشید، به اینکه بدون رد پایی از خودش، چه زود فراموشش می کنند و می کند.

2 comments:

Anonymous said...

سلام دوست عزيز
خيلي خوشحالم از اينكه برايت مي‌نويسم. خيلي اتفاقي و توسظ وبلاگ عاصف يافتمتان. فكر نمي‌كردم وبلاگ داشته باشيد وگرنه زودتر از اينها مي‌آمدم.
از عاصف احوالت را جويا شدم. و خوشحالم كه مرتب هستيد.

ديگر اينك يك امتيازي كه وب‌سايتتان دارد اين است كه به انگليسي هم مي‌نويسيد و اين برايم جالب است و مي‌خوانم يعني در حقيقت ياد مي‌گيرم.
آدرس شما را لينك مي‌كنم
به ديدن من هم بياييد
به اميد ديدار.

Anonymous said...

khandam
khoshhalam ke dargyry haie dygary ham peydakardy .harchand kochak.
in fazaye zendegy dar kabul ast va shayad jahaie dygary ham daer in donya ingona bashad.az ain faza farar nakon.hata agar dar new yuork zendegy koni.