Tuesday, July 10, 2007

Let's move

Hello all,
Let's bring a change! I have moved to www.daneha.blogfa.com. Well, blogspot is good, but with my low internet speed, I have been going through some real headaches that finally made me decide against it. Plus all, Blogfa provides the comfort for posting in Dari that with blogspot would be only a dream.
Anyway, to those of you that check my blog with the hope of some English posts, I promise not to let you down every now and then. See you in blogfa.

سلام دوستان،
بلاخره کوچ کردم. برای دیدن "شاهکارهای" من، به وبلاگ بلاگفای من (دانه ها) سری بزنید. خدا بزرگ است گپ نوی باشد.
شاداب باشید و بمانید.
علی

Sunday, July 8, 2007

اسپ سرگردان

اسپ از گاری خطا خورده بود. از درون روزنه باریک چشمی ِ نقابش تلاش کرد صاحبش را بیابد، ولی حتی نمی دانست کجا از گاری جدا شده بود. نقاب ِ صورتش وسعت دیدش را کاسته بود... فقط به موازات فاصله یک متری خود را می دید و برای گردش به چپ و راست و تعیین مسیر همیشه منتظر شلاقی بود که به پهلوهایش اصابت می کرد. به همین دلیل احتیاجی نداشت به پشت سر نگاه کند و حالا...

تاریک شده بود... پاهایش خسته بودند.. ولی او همچنان قدم می زد... سرگردان، بی هدف با گامهای کشیده و سنگین. اسپهای دیگر کاری به او نداشتند... به او حتی نگاه هم نمی کردند. گویا دیدن موجودی به این سرگردانی و سردرگمی برایشان تعجب برانگیز نبود... شهر، شهر سرگردانان بود.

نقابش دید اطراف را برایش مشکل ساخته بود.... حرکت چشمانش بی فایده بود، باید سرش را به ما حولش می چرخاند.. لذا فقط وقتی که از به چهارراهی می رسید زحمتش را به خود می داد. حین قدم زدن به دیدن همان یک متر اکتفا می کرد.... جویچه کنار سرک راهنمایش بود و به شکر خدا دوستان سواره اش هم خطری برایش بشمار نمی آمدند... آنها نقاب نداشتند.

گاهی به سرش می زد که به هر قیمتی که شده نقاب را باز کند.. بیدار شود.. مانند دیگران در خط شتاب و ماشین بیفتد. اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟ تکر کردن به کنار، اگر اسپهای ولگرد از تاریکی استفاده کنند و خورجینش را خالی کنند چی؟ تمام دارای اش، یک مشت یونجه، درون همان خورجینک شیک ولی پوسیده اش بود. اما او آنشب اهل ریسک و خطر شده بود... شاید هم نه... ولی نمی خواست سکوتش بر هم بخورد. می خواست مردم را متفاوت ببیند. قدمهای خود را بشمارد. حرکت پاهایش را تماشا می کرد. رقص نور موترها بر روی پاهایش دیدنی شده بود... مخصوصاً وقتی که لاری ای از روبرو سایه پاهایش را به عقب می انداخت و بعد نوری از پشت، سردرگمی سایه ها را باعث می شد... نمایش خلسه آوری بود.

و او همچنان به پایین می نگریست. گاهی دلش به آسمان تنگ می شد... سر را بلند کرد. چشمان کوهها برق می زدند... زیبایی محوش می کرد. آروز کرد برای یک بار هم که شده در شب، از روزنه یکی از بلندترین چشمان کوه آسمایی کابل را ببیند. هر چند خیلی وقتها دلش به حال اهالی آن چشمان، مخصوصاً در زمستانهای استخوان سوز کابل، می سوخت.....

نا گهان زمین با تمام جثه اش به طرفش آمد... پایش در گودالی فرو رفته و نقابش نقش زمین شده بود. یونجه اش در جویچه افتاد.

خود را جمع و جور کرد.. به پا شد، خورجینش را رها کرد. نقابش را باخته بود. احساس عجیبی داشت. نمی دانست که خوشحال باشد یا غمگین. چند خراش سطحی پاهایش را آزار میدادند. ولی بیشتر از آن، انبوه مناظر بود که مغزش را می خورد. چشمانش به سادگی خطوط جویچه ها، به کم دیدن عادت کرده بودند... با خودش فکر می کرد که چرا این اسپها نقاب نمی خرند؟ کوهها، درختها، سرک و موترها... همه و همه به دیدن می خواندندش.

باز به قدم زدنش ادامه داد.. ولی نگاهش دیگر متمرکز نبود. رقص نور لابلای کفشهایش دیگر چیز فوق العاده ای نبود. دلش گرفت.

رو به سرک کرد. موتر نیسانی را دست داد و خود را به او سپرد.

Wednesday, July 4, 2007

Flames at dark

Hello all,
This is kind of my first job and I dearly seek opinions on this. Thanks.
Ali

I see flames in my night
And through plume, sketches of the ruins behind;
Ears must be uncovered
to hear crack of bones in tomb.

Took a while,
My room empty remained,
my lantern deprived of light.

But…

Sleep took my soul-guard,
steps ambled in, quiet,
killed the darkness by light
but were unaware,
flare dazzles eyes at night.

My soul remained leaned to the dark,
but with my crumpled eyes
I see, awaking my mild dream,
the flaming blaze in my night.

By Sohrab Sepehri


روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده ای می لغزد درون گور.

درگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.

خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت.
بی خبر اما،
که نگاهی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد با فسون شب،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش،
آتشی روشن درون شب.

از سهراب سپهری

Saturday, June 30, 2007

"Facts"

Hello all,
These are the number of “freeky facts” I found somewhere that some I liked, some I believed, some I couldn’t have noticed and some made me think. The source may be not reliable, but it is worth going through them. Hope you like them:

Pearls melt in Vinegar
مروارید در سرکه آب می شود.
It’s possible to lead a cow upstairs… but not downstairs.
می شود یک گاو را به طرف بالای پله ها کشاند، ولی به پایین نه.

The sentence “The quick brown fox jumps over the lazy dog.” uses every letter in the alphabet.

“Stewardesses” is the longest word that is typed with only the left hand.

A duck’s quack never echoes and no one knows why.
صدای اردک هیچ وقت اکو دار نمی شود و کسی هم دلیلش را نمی داند.

111,111,111 x 111,111,111 = 12,345,678,987,654,321

You can’t kill yourself by holding your breath.
با حبس کردن نفس خود در سینه، نمی شود خودکشی کرد.

In ancient Egypt, priests plucked every hair from their bodies, including their eyebrows and eyelashes.
در مصر باستان، کشیشها تمام موهای بدن، من جمله ابروها و مژه های خود را، می چیدند.

A crocodile can not stick its tongue out.
کروکدیلها نمی توانند زبان درازی کنند.

All polar bears are left-handed.
تمام خرسهای قطبی چپ دست هستند.


Some lions mate over 50 times a day.
برخی از انواع شیرها تا 50 بار در روز جفت گیری می کنند.

The cruise liner, Queen Elizabeth II, moves only six inches for each gallon of diesel that it burns.
موتر کروز با نام "ملکه الیزابت دوم" در هر 15 سانتیمتر یک گلن دیزل مصرف می کند.

33% of all Americans flush the toilet while they are on it.
یک سوم امریکایی ها ذخیره آب تشناب (فلش تنک) را وقتی روی سنگش (کمد) نشسته اند خالی می کنند.

New Zealand was the first country in the world to give women the right to vote, in 1893.
زیلاند نو اولین کشوری بود که در سال 1893 حق رأی دهی را به زنان داد.

Bruce Lee was so fast that they had to actually SLOW a film down so you could see all of his moves. That’s the opposite of the norm.
به قدری حرکات "بروس لی" تیز و تند بود که مجبور بودند، بر خلاف معمول، سرعت فلم را کاهش دهند تا ما بتوانیم تمام حرکاتش را ببینیم.

Humans and dolphins are the only species that have sex for pleasure.
انسانها و دولفینها تنها موجوداتی هستند که برای لذت دست به آمیزش جنسی می زنند.

Sunday, June 10, 2007

تفکر و جنون

موضوع دو نیمکره ای بودن مغز هر انسان در فلم ایرانی "آتش بس" به گونه ای نسبتاً مشخص بیان شد، طوری که نتیجه گیری داستان فلم به تلاش برای آشتی دادن این دو نیمه بستگی پیدا می کند. طرف چپ مغز عهده دار فعالیت های منطقی، زبان، محاسبه، تجزیه و تحلیل می باشد و نیمه ی راست بیانگر احساسات، موسیقی و رنگها، و داستان از قراری است که شخصیتهای اصلی فلم، هر دو مهندس، بنا به گفتۀ مشاور خانواده، احساسات و عواطف خود را به هر دلیلی کنار گذاشته اند و نیاز به پردازش و توجه بیشتر به این دو طفل "پنج ساله" دارند تا او را رشد دهند و بلاغت هر دو "طفل" با اختتام مشاجره های لفظی و بعضاً فیزیکی این ذوج روبرو می شود.

هر چند که داستان جنبه ای کمدی داشته و شاید برداشت علمی و روانشناختی از آن هدف فلمنامه نویس نبوده باشد، ولی مطالعاتی در مورد این دو نیمکرۀ شگفت انگیز اخیراً ذهن من را به خود مشغول ساخته که در رفتار و طرز برخورد اطرافیانم پنهان شده است.

برخی مطالب علمی در همین مورد به موضوع دیگری نیز اشاره دارد که ادعا دارد فعال و یا غیر فعال بودن هر یک از این دو نیمه خاصیتی ذاتی دارد. بدین معنی که غالباً طرف سمت راست مغز اناث در تکاپو بیشتری است، فلهذا ایشان از عواطف و احساسات برای تصمیم گیری استفاده می کنند و از سوی دیگر طرف چپ که در انجام حساب و کتاب نقش عمده ای را ایفا می کند، در مردها بارزتر و فعالتر دیده شده است. گستاخی علم تا حدی پیشروی کرده که بعضی از افکار و برخورد ها را مختص به زنان و یا مردان پنداشته است. مثلا در سایتی خواندم که اگر شما یکی از دو نفری باشید که یک 50 افغانی را با هم یافت می کنند، و شما تنها به نیم آن، یعنی 25 افغانی، قناعت کنید، در واقع رفتار "ذاتی" شما لب مرز زنانه و یا مردانه بودن "معلق" به سر می برد، و اگر هم از 25 افغانی کمتر را حق خود بدانید، امکان ندارد رفتار مردانه داشته باشید!

در جایی دیگر با روشی برای مشخص کردن چپ-مغزی یا راست-مغزی بودن آشنا شدم. البته دانشمند مورد نظر کمی از میانه روی کار گرفته و احتمال خطا در این روش را رد نمی کند، به خصوص برای چپ دستان. برای امتحان این موضوع شما تنها لازم است کف دستهای خود را به هم چسبانده و انگشتان را در هم قفل کنید. اگر انگشت شصت دست چپ روی دست راست قرار گرفت، این نشان دهندۀ راست-مغزی بودن شما، و برعکسش چپ-مغزی بودن شما هست.

صحت و یا سقم این یافته ها و نظریات در این مورد بماند برای پیشکسوتان علم و یا هم فالبینان محترم. ولی تبین این موضوع شاید بهانه ای خوبی باشد برای مهار احساسات و عقلانیت مفرط و یا همان عقلانیت کاذب. عقلانیت کاذب عبارت است از اقتصادی دیدن جهان، تن به مادیات دادن، بر عواطف انسانی و ذاتی پا گذاشتن، قرابانی ساختن شادی دم حاضر برای "آسایش فردا"، انعطافپذیری بیش از حد داشتن با هدف کسب مقامی بهتر، زیر پا گذاشتن اصول فردی و ....

و از طرفی دیگر، برخورد احساساتی و استفاد افراطی از عواطف در تصمیم گیری ها البته خالی از عیب نیست. پس از دوندگی های بسیار، کاغذبازی ها، از این دفتر به آن دفتر پشت یک امضا سراسیمه شدنها، و از شش خان رستم گذشتن، تصور کنید، شما یکی از درخواست دهندگان بورسیه دانشگاه آکسفورد هستید و برای گذراندن آخرین خان رستم، به مصاحبه دعوت شده اید. در بین راه پیرزنی که هر روز دلتان به او می سوخت را میبیند که پژمرده تر از همیشه، یک کوچه نرسیده به سفارت انگلیس کنار پیاده رو چمباتمه زده. شما حس می کنید شاید بزرگترین آرزویش درددل کردن باشد. در این صورت، حداقل به نظر من، انجام چنین کاری از منطق بدور است (هر چند اگر روزی مرگ راست-مغزی را احساس کنم، شاید گوش خود را پیرزن بسپارم).

شاید سلطۀ یک نیمکره بر دیگری در هر انسان وجود داشته باشد، ولی به عقیدۀ من، هیچ کس فاقد عاطفه و یا عقلانیت به دنیا نمی آید. بنابراین، هر انسان پس از شناخت ظرافتهای خود قدرت به ابصار کشیدن منطق و رشد احساساتش، و یا بر عکس، را دارا می باشد.

در این مورد بیشتر خواهم نوشت، و البته به راهنمایی ها و نظرات شما دوستان در این مورد درود خواهم گفت.

خوش باشید

Tuesday, May 29, 2007

Democratization

این تصویر را، که از پارلمان ترکیه است، در سایتی دیدم و بلافاصله به یاد زد و خورد اخیر محترم صاحبان خودمان افتادم که روز جنجال بر سر تقدیم رأی بی اعتمادی به وزیر خارجه یکی از تنهاترین محصولات افغانستان، بوتل آب کریستال، را نثار هم کردند. و بعد هم تعبیری از آن حرکت در تلویزیون ملی به خاطرم آمد: زد و خورد و بعضاً هم پرتاب چوکی و مشت و لگد در پارلمانهای دنیا بسیار عادی بوده و خود نشانۀ دموکراتیزه شدن کشور ما می باشد که....

از خودم پرسیدم: در همین لحظه چند نفر نیشخنده زده باشند؟؟


Thursday, May 24, 2007

اطراف من

در طرحی جدید توسط دوستم سخیداد هاتف، قرار بر این شد که هر کس از تاثیر کسانی که امروز او را ساخته اند سخن بگوییم. این کار هر چند برای من شاید مشکلتر از دیگران باشد و دلیلش عدم احساس موفقیت، مخصوصاً وقتی با دیگر دوستانم به قیاس گذارده می شود، است. و شاید بتوان از زیر این لیست شانه جست و به یک جمله اکتفا کرد: من هیچم و اطرافیانم مرا می سازند.

مادرم: درسهایی که از مادرم آموخته ام، در گفته های هیچ فیلسوفی یافت نمی شود. و این را هرباری که سفری کوتاه به خانه دارم، بیشتر احساس می کنم.

یادم هست خیلی وقتها پیش روزی به مادرم گفتم که اگر انسان دستی به هر کاری که می زند به خاطر والدینش باشد، به خاطر تربیت آنها و به خاطر محیط کوچک اجتماعیی است که آنها برای او فراهم می کنند. مادرم با شنیدن این حرف، چهره اش درهم رفت و به نشانۀ وادار ساختن من به اندیشیدن قبل از ادای کلمات، ابروها را به هم فشرد. و من در قالبی نو، گفتم: اگر او گلی از گلهای بهشت می شود، تاثیر تربیت نیکوی آنهاست. و او لبخندید.

حسین: نقش برادر بزرگم را در ظاهر ایفا می کرد و در عمل پدری می کرد به من. به دلیل این که آغای من مدت زیادی در سفر به سر می بردند، پشتکار و تلاش او در بیرون از خانه و عدالت و قدرت ادارۀ او در داخل بود که برای پنج برادر کوچکتر زندگی را زیبا می ساخت.

خانواده خوانوادۀ افغانی و حسین هم لالای کلان. "علی، بیا. جواد، برو. رضا دسترخوان ره جمع کن. مرتضی، بوتهایم ره واکس (پالیش) کن." کی بود که نه بگه. تا اینکه یک روز سرم لای کتابم بود و حسین طبق عادت صدا زد: "علی....". گفتم: بلی. گفت: هیچ. و رفت و گیلاس آبی نوشید. این درس خیلی شاید ساده بود، ولی زیبا.


او همواره یکی از مشوقهای اصلی من برای تحصیل نیز بود.

سید عاصف حسینی: پا را از گلیم درازتر کرده و هر عصر با او به بحثهای پیچیدۀ فلسفی می پرداختم. من با استفاده از تجربیات ناچیز و خام خود، که از لابلای تنهایی های ام به ذهنم می رسید، و بدون اتکا به هیچ کتاب مشخصی با او شروع به بحث می کردم. با این حال، او هیچ وقت گوش کر خود را به من نمی سپرد و من را به بحثهای نیچه و ارسطو و افلاطون می برد. او همچنین در زمینه هراتولوژی تخصص دارد و بهتر از خودم خصوصیات آنها را برای من ردیف می کند طوری خیلی از ویژگیهای خودمان را از او آموختم. در ادامۀ پندهای اخلاقی اش به من، مدتی داستان دو ربات پشت پنجره را تکرار می کرد که از پنجرۀ دو آسمانخراش قرن بیست و دوم عصرها با نگاهی سرد همدیگر را تماشا می کردند. تا اینکه دست انسانی برای آنها از مقداری فلز سرخ کره هایی ساخت و در سینۀ آنها گذاشت. مدتی زیادی به طول نینجامید و دو کره شروع به تپیدن نمودند و روز دوم هر دو ربات، بعد از گرم شدن نگاههایشان از راه کلکین به طرف هم راهی شدند. بعد از نقش زمین شدن، با پیچ و مهره های از هم گسیخته لنگ لنگان وسط سرک به هم می رسند. او همیشه به من می گفت: علی، کمی فلز قرمز بدم؟

عاصف هیچ وقت در سطح زندگی نمی کند و مطمئن هستم خیلی ها از با خود به عمق مباحث و معانی برده است.

سید محسن حسینی: به کمک عاصف، هم اتاق ما شد. یادم هست شش ماه اول هر گاه در اتاق یا گاهی هم در تکسی با هم تنها می شدیم، سکوت عجیبی حاکم می شد. به فکر می رفتیم و بعد از پیاده شدن از تکسی می فهمیدیم که یک کلمه هم رد و بدل نشده. تنها وقتی که عاصفی هم آنجا بود، من از مباحثۀ آن دو پنهانی استفاده می کردم. تا کم کم آزادانه و با هم بحث های تخنیکی و پیچیدۀ هنر و ابعاد مختلف آن تا مرحله ای که در توان من بود ادامه می دادیم. تخصصش به جای خود، شیوۀ برخورد اجتماعی او همیشه برای من سرمشق بوده.

استاد اسماعیل اکبر: مطمئن هستم از جملۀ کسانی که به این فراخوان لبیک می گویند کسانی با قلمی بسا غنی تر از ویژگیهای بارز ایشان گفته اند و خواهند گفت و اگر هم نه، چه حاجت به بیان است؟ من از طریق شهرزاد اکبر و بعد هم دوستم پری با استاد آشنا شدم. از روزی که پا به خانۀ این شخص گذاشتم، حس می کنم مسئولیت فردی من در اجتماع افزایش یافته، حس می کنم دیرم شده و از خیلی کارها عقب ماندم و باید بدوم، و با چشمان باز بدوم. حسی که در جامعه ای مثل افغانستان از تو دزدیده می شود و تکبر، غرور و یا اعتماد به نفس کاذب و خود بزرگبینی به تو تحمیل می شود. ناخودآگاه تشویق به بهتر فکر کردن، دقیقتر و ریزبینتر شدن شدم.

چکیده ای از این خصوصیات در هم صحبتان و اطرافیان استاد هم دیده می شود. یادم هست روز سومی که با شهرزاد از طریق اینترنت آشنا شدم و صحبت می کردم، بحثی طولانی در مورد علل در بند بودن زنان افغان، راههای رهایی آنان و مقایسۀ آن با دنیای غرب مرا تا دو روز به تفکر وا داشت. حتی برای دویدن فکر دوپینگ هم به سرم زد.

متیو کینچ: تاثیرپذیری از این شخص برای خود من هم غیر منتظره بود. دورگۀ انگلیسی و آلمانی تبار که چیزی نزدیک به سه سال ریئس من بود. در مسایل مربوط به شغلش، به سادگی می توان پشکار و خلاقیتش را به رگبار تحسین گرفت و وقتی با شخصیت بیرون دفترش آشنا شدم، برای اولین بار متوجه شدم که قدرت همزیستی تنها در جوامع شرقی ِ خواسته یا ناخواسته متمایل به غرب یافت نمی شود. دید شرقی او در مسائل مربوط به آسیا مرا همیشه متحیر می ساخت، مطالعه اش در زمینه های مختلف مرا از روزی هشت ساعت خوابیدنم بیزار می کرد. او به سادگی نقش عضوی از دهکدۀ جهانی را ایفا می کند.


این هم از لیست من. ولی می دانم کسان دیگری هم هستند که چه از دیدار مستقیم و چه از طریق آثارشان در زمینه شعر و داستان و یا حتی از طریق دنیای مجازی وبلاگها در من تاثیر گذاشته اند، حتی شاید کسانی که نه نامی و نه تصویری از آنها در ذهنم باشد.

Tuesday, May 22, 2007

نیایش

خدایا، می دانم تو کاره ای نبودی، ولی تو را به مردگان قسم، خوشی اش را از من نگیر!

Wednesday, May 16, 2007

بگریزید


نه دلم به کتاب می رود. رمانی هست که به خود وعده دادم به زودی صفحۀ آخرش را هم ببوسم. نه هم می خواهم در را باز کنم. اطاقم را قفل کرده ام. شاید می خواهم با خودم باشم. ترانه ها را فریاد می زنم ولی زود از صدای خودم شرمیده و به گوش دادن اکتفا می کنم و حنجرۀ "بیژن" را تنها می گذارم. "هر کی از عشق گریه کرده.... ". چقدر عمیق است. ولی به من چه؟ من که از کوچه های خاکی عشق حتی تصور خود را هم عبور نداده ام. ولی شاید هم نه.... شاید هر گریه ای از روی عشق باشد. نمی دانم. "... با شبی در حرم عشق، سفری به کعبه کرده...."

نه هم می خواهم بنویسم. می گویند نوشتن نوعی خالی کردن دل روی ورق است، نوعی همدردی کردن با یک سنگ صبور.... نه با صدها و هزارها شاید. کاغذ همدردی جانداران را بلد نیست، ولی صبور است. شنوندۀ خوبی هم است. تا اذان صبح خروسها بگو. حرفت را به جان می خرد ... از تو سیاه می شود. کاش خیلی ها می توانستند فقط کاغذ باشند.

ولی من نمی خواهم بنویسم چون حال خالی شدن هم نیست. خالی شوم که چی؟ خوش برای کی؟ می خواهم پر باشم تا فریادم معنی داشته باشد. شاید می خواهم اثری خلق کنم. شاید می خواهم انقلابی بپا کنم. از من بگریزید.....

Saturday, May 5, 2007

That night...

می توانست یکی از بهترین شبهای زندگی ام باشد.

ساعت از نیم شب رفته، و همه کفه مرگشان را گذاشته اند. برای اولین بار لبۀ پنجرۀ طبقۀ آخر یکی از صدها بلندمنزلترینهای کابل نشسته ام. هوا به قدری صاف است که، به گفته نادر شاه، ششها عروسی دارند. ماه چهارده نیست، ولی تنها یکی دو شب بالا و پایین است. ستاره ها کمتر اند، ولی هستند و شاید خوشحال که بلاخره کسی به آنها نگاه می کند، آدم حسابشان می کند. تک منار مرکزگرمی مکرویان هم، که همین دو شب پیش دلم به تنهایی اش سوخته بود، هنوز هم تنها ولی استوار ایستاده است. دخترکهای بلاک روبرو هم هستند. کمی مضطرب. و برادرها و پدران، کمی قهرآلود. مضطرب از سایۀ نیمه روشنی که تلخی چهره اش دیده نمی شود. صدای جیرجیرکهای تازۀ بهاری هم است. نسیم هم است. می شد پرواز کرد.

شاید صدایی شود. شاید کسی لطفی کند و بترساندم، شاید که پایم بلغزد. شاید هم ملا مطیع الله اطاعتی کند و راکتی بزند. در اولین عکس العمل غیر ارادی ام به سمت چپ تمایل می کنم، شاید هم پرواز را تمرین کنم. ولی نه! ریسمان لباسهای مکرویان مزاحم اند. باز هم: ولی نه، تازگی ها چاق شده ام: پنجا و هشت کیلو و اندی. پس ریسمان هم خوب نازک است. و بعد شش منزل سرسبزی بهاری نا یاب. شش منزل نفس. شش منزل حتی عبور از پست مدرنیته. شش منزل سقوط به رهایی، سقوط به آسمان. هر چند سخت است، چون هنوز باید تصمیم گرفت: تا برسم، سکوت درد یا جیغ خوشی؟ دست و بالی بزنم؟

Wednesday, May 2, 2007

Pakistan

سفر پاکستان برای برای من یکی از دیدنی ترین، مهیج ترین، و در عین حال وهمناک ترین سفرها بود. از پیشاور که گذشتیم، شب بود و نه تنها که اطراف را حصار تاریکی گرفته بود، بلکه از بخت من یک همسفر تا خود پایتخت را یافتم که برای من حکم فرشته نجاتی را داشت که با فراشوت خود انگلیسی گویان پایان آمد. به هر حال، صحبت با وی مرا از شوق دیدار به حد اقل چراغ های شهر باز داشت.

و اسلام آباد.... شهری که در اولین صحنه که دیدم خانمی جارو کنان از کنارم گذشت، دلم می خواست یک دوربین داشتم و فیلمش را به تمام زنگرایان بی قید و شرط افغانستان نشان می دادم تا بدانند با حرف به جایی نمی رسند و همه آنها بیشتر از هر چیز دیگری به جارو نیاز دارند.

به هوتل که رسیدم و بعد از شاوری، به خواب رفتم و آفتاب که سر زد و من هم با چشمان پر باد از خواب که خویستم، با گرفتن اولین تکسی، اصل سریال بنده شروع شد. در ذهنم پشت دیالوگهای فلمهای هندی پالیدم و پالیدم: دریغ از یک جمله، نه، یک کلمه. "بچش مزه تعصبت را نسبت به بالیوود" را هی با خودم تکرار می کردم. خلاصه، انگلیسی بگو و اردو غیلظ بشنو. طولی نکشید که لهجۀ انگیلسی خودم مرا می شرماند: به ناچار، یک لهجه بسیار پاکستانی، به قد منارهای هرات. ولی مصمم به افهام و تفهیم بودم، به زور خستگی، به زور گرما، و گاهی به زور گرسنگی.

به خصوص در قسمت غذا، از تمام آگاهی ام با مترادفها، اسامی، لهجه ها و البته زبانها، استفاده می کردم، وگر نه تا سمرقند می بایست می دویدم از تندی. که البته چندان کارا می افتاد: بعد از پنج دقیقه تلاش برای فرمایش قرمه گوشت با سبزی، و بیشتر از یک ساعت انتظار، وقتی دیدم با ماکارونی و دلمه از من پذیرایی کردند،شکریا گفتم و از خشم معدۀ مظلوم را از عزای انتظار کشیدم و به عزای آتشین مرچ کشاندم.

هیجان تمام اینها به تکسی سواری ام نمی رسید. مهم تر از همه دادن آدرس مقصد با صراحت یک اردو زبان تازه به دوران رسیده که 99% انگلیسی می پراند، بود. و تازه این شروع ماجرا بود: هیولایی به نام پلیس مرا باعث می شد که چهار راهی ها را از صد متر قبل مراقب باشم. هر چند می دانستم، اگه پلیسی نصیب باشد که تلاش بی فایده است. با تمام مدارک، رشوه تنها مشگلگشا خواهد بود.

هوا روزها گرم بود و شبها دوست داشتنی. می شد قدم زد.

چهار روز گرمی اسلام آباد را گذراندم، به هر نحوی که بود. بخاطری که بتوانم خود را به کابل برسانم، قبل از چاشت وارد شهر تکزاس شدم! باور کنید، پیشاور بوی صد سال پیش میداد. نه به خاطر کهنگی شهر، عقب ماندگی ساختمانها، و یا گرد و خاک. پلیس ها در این شهر با کلاه مخصوص هفت تیر کشان تیز انگشت همان فلم "هفت مبارز" جلب توجه می کردند. و در هر نقطه از شهر، بازهایی که بطور دسته جمعی در آسمان می چرخیدند، به سادگی می توانستند نقش کرکسان گرسنه بیابانهای وقت را بازی کنند.

به محض اینکه از ترخم گذشتیم، با یک نفس عمیق، به استراحتی یک ساعته تا جلال آباد فرو رفتم، به تلافی یک هفته هیجان.

Saturday, April 14, 2007

Counting blessings

Have you ever read a book that puts a million of questions in your head? A book that makes you look with questioning eyes at everything? A book that helps you make analogy between different things? Opens your mind? So that the steadiness of mountains is appreciated more, drizzling behind the windows says something, that the rivers are to tell you something. It's like intriguing your interests in philosophy of the moment and the past.

Or have you ever read a novel, at which the character would make you even think about each step of the staircases you take. That it reminds you of your childhood that each stair to climb was like a Nobel-worth success. You are panting, open-eyed with pleasure and looking for more challenges. You keep on and after hours you reach the roof. The feeling is eternal; you have passed all the breath-taking obstacles, and now there is beautiful sky to look at. But it doesn't last long; you are out of another difficulty to deal with, to enjoy the feeling of making success, and you feel bored to death. (Of course, I hope your sweet daddy has erected fences). And that the stairs represents your challenges in the real world, that you need them, and when you run out of them, it's the right time to rest your soul.

I worship such writers and consider their pieces as blessings. And I was thinking good for those that live with such novelists and artists, good for those that have brain-stimulating friends.

Wednesday, April 11, 2007

Economic Models explained with cows

Socialism: You have 2 cows, and you give one to your neighbour.

Communism: You have 2 cows. The State takes both and gives you some milk.

Fascism: You have 2 cows. The State takes both and sells you some milk.

Nazism: You have 2 cows. The State takes both and shoots you.

Bureaucratism: You have 2 cows. The State takes both, shoots one, milks the other, then throws the milk away.

Traditional Capitalism: You have two cows. You sell one and buy a bull. Your herd multiplies, and the economy grows. You sell them and retire on the income.

Surrealism: You have two giraffes. The government requires you to take harmonica lessons.

An Iraqi Corporation: Everyone thinks you have lots of cows. You tell them that you have none. No-one believes you, so they bomb the sh*t out of you and invade your country. You still have no cows, but at least now you are part of a Democracy.

A Russian Corporation: You have two cows. You count them and learn you have five cows. You count them again and learn you have 42 cows. You count them again and learn you have 2 cows. You stop counting cows and open another
bottle of vodka.

An Afghan Corporation: You say you have none of the cows anymore they are in Pakistan. Everybody affirm that, but Pakistan is like: "You might be right, I haw (have)not seen them myself in Islamabad neighbourhood yet, they could be in ISI Headquarters lawn, grazing, which I can't do much about it". What he thinks is: "Then why not blame Afghanistan for having them both and fencing the border, meanwhile milk them and foster economy, by receiving funds to fight the terrorism".

An American Corporation: You have two cows. You sell one, and force the other to produce the milk of four cows. Later, you hire a consultant to analyse why the cow has dropped dead.

A French Corporation: You have two cows. You go on strike, organise a riot, and block the roads, because you want three cows.

A Japanese Corporation: You have two cows. You redesign them so they are one-tenth the size of an ordinary cow and produce twenty times the milk.

A German Corporation: You have two cows. You re-engineer them so they live for 100 years, eat once a month, and milk themselves.

An Italian Corporation: You have two cows, but you don't know where they are.You decide to have lunch.

A Swiss Corporation: You have 5000 cows. None of them belong to you. You charge the owners for storing them.

A Chinese Corporation: You have two cows. You have 300 people milking them. You claim that you have full employment, and high bovine productivity, and arrest the newsman who reported the real situation.

An Indian Corporation: You have two cows. You worship them.

A British Corporation: You have two cows. Both are mad. You sell them anyway and instead buy organic bush meat flown in daily at great expense from Kenya ...

A Welsh Corporation: You have two sheep. The one on the left looks very attractive. (For the Americans on this circulation for "Wales" read "Arkansas")

Australian Corporation: If you have two cows business seems pretty good. You close the office and go for a few beers to celebrate.

Tuesday, April 3, 2007

Offered to bribe

It’s been a while there have been talks of reforms in different government offices; the Foreign, Interior and other ministries, the police, the passport department, etc. But despite all the efforts to show the changes positive and fruitful, people’s faith in the reforms, as the commissions assigned for them were proved infected by the virus and needed to be reformed themselves, is melting and melting.


I had been able to elude myself from confronting government bodies and their tortuous bureaucracy well. But that’s not always possible to achieve. So, head tilted, shoulders drooped, eyes begging for forgiveness, but still I wore an obviously fake facial confidence and walked into the Interior Ministry yesterday.


The veins on the forehead of the manager were not formed yet. That could be a good sign, but probably he was new at the post or the frown was on its way, I thought. But I saw, with patience the clients were treated. “No dear, that’s not the right office”, “Yes, you shall come tomorrow. I will do my best to get it done even today” were sentences that would dream of before, but I heard. Even more surprising was when he would note down the phone numbers to call us and inform when we could get back to collect our documents. Now wait a minute, has the chap actually fallen from sky, or there is something wrong? There must be!


In the evening, just about when I was arguing with my self in favour of the reforms, I received a call from the official, and wondered if he wanted me to fetch my documents at 8 pm!

“I have passed your documents through different offices there, because I knew the paperwork would exacerbate you.” I would thank him, but let him finish. “And the procedure left for tomorrow is a headache. And tomorrow when everything is prepared, I will call you”. That’s great, but he was sounding weird. “At the end, in return, I would appreciate your moral consideration!”, finally he ventured to say. The bell rang and there came the explanation!

Thursday, March 22, 2007

Nawroz

Yesterday I got a chance to walk out, thanks to the New Year day. Strolling through the flurry of excitement, I thought it would be a pity not to try to depict some of it.
Not all of these are mine, though. Especially the portraits are captured by an artist and a personal friend of mine, Sayd Mohsen, who very sadly has no blog yet to share the beauty of his work. He is thinking of one, though, and not to my surprise, it may be Apartment No 48. That's the one we share now.

Anyway, of course, I dare not compare my shots with powerful of his. The purpose is merely to share the joy of the day.

Happy New Year!