Tuesday, May 29, 2007

Democratization

این تصویر را، که از پارلمان ترکیه است، در سایتی دیدم و بلافاصله به یاد زد و خورد اخیر محترم صاحبان خودمان افتادم که روز جنجال بر سر تقدیم رأی بی اعتمادی به وزیر خارجه یکی از تنهاترین محصولات افغانستان، بوتل آب کریستال، را نثار هم کردند. و بعد هم تعبیری از آن حرکت در تلویزیون ملی به خاطرم آمد: زد و خورد و بعضاً هم پرتاب چوکی و مشت و لگد در پارلمانهای دنیا بسیار عادی بوده و خود نشانۀ دموکراتیزه شدن کشور ما می باشد که....

از خودم پرسیدم: در همین لحظه چند نفر نیشخنده زده باشند؟؟


Thursday, May 24, 2007

اطراف من

در طرحی جدید توسط دوستم سخیداد هاتف، قرار بر این شد که هر کس از تاثیر کسانی که امروز او را ساخته اند سخن بگوییم. این کار هر چند برای من شاید مشکلتر از دیگران باشد و دلیلش عدم احساس موفقیت، مخصوصاً وقتی با دیگر دوستانم به قیاس گذارده می شود، است. و شاید بتوان از زیر این لیست شانه جست و به یک جمله اکتفا کرد: من هیچم و اطرافیانم مرا می سازند.

مادرم: درسهایی که از مادرم آموخته ام، در گفته های هیچ فیلسوفی یافت نمی شود. و این را هرباری که سفری کوتاه به خانه دارم، بیشتر احساس می کنم.

یادم هست خیلی وقتها پیش روزی به مادرم گفتم که اگر انسان دستی به هر کاری که می زند به خاطر والدینش باشد، به خاطر تربیت آنها و به خاطر محیط کوچک اجتماعیی است که آنها برای او فراهم می کنند. مادرم با شنیدن این حرف، چهره اش درهم رفت و به نشانۀ وادار ساختن من به اندیشیدن قبل از ادای کلمات، ابروها را به هم فشرد. و من در قالبی نو، گفتم: اگر او گلی از گلهای بهشت می شود، تاثیر تربیت نیکوی آنهاست. و او لبخندید.

حسین: نقش برادر بزرگم را در ظاهر ایفا می کرد و در عمل پدری می کرد به من. به دلیل این که آغای من مدت زیادی در سفر به سر می بردند، پشتکار و تلاش او در بیرون از خانه و عدالت و قدرت ادارۀ او در داخل بود که برای پنج برادر کوچکتر زندگی را زیبا می ساخت.

خانواده خوانوادۀ افغانی و حسین هم لالای کلان. "علی، بیا. جواد، برو. رضا دسترخوان ره جمع کن. مرتضی، بوتهایم ره واکس (پالیش) کن." کی بود که نه بگه. تا اینکه یک روز سرم لای کتابم بود و حسین طبق عادت صدا زد: "علی....". گفتم: بلی. گفت: هیچ. و رفت و گیلاس آبی نوشید. این درس خیلی شاید ساده بود، ولی زیبا.


او همواره یکی از مشوقهای اصلی من برای تحصیل نیز بود.

سید عاصف حسینی: پا را از گلیم درازتر کرده و هر عصر با او به بحثهای پیچیدۀ فلسفی می پرداختم. من با استفاده از تجربیات ناچیز و خام خود، که از لابلای تنهایی های ام به ذهنم می رسید، و بدون اتکا به هیچ کتاب مشخصی با او شروع به بحث می کردم. با این حال، او هیچ وقت گوش کر خود را به من نمی سپرد و من را به بحثهای نیچه و ارسطو و افلاطون می برد. او همچنین در زمینه هراتولوژی تخصص دارد و بهتر از خودم خصوصیات آنها را برای من ردیف می کند طوری خیلی از ویژگیهای خودمان را از او آموختم. در ادامۀ پندهای اخلاقی اش به من، مدتی داستان دو ربات پشت پنجره را تکرار می کرد که از پنجرۀ دو آسمانخراش قرن بیست و دوم عصرها با نگاهی سرد همدیگر را تماشا می کردند. تا اینکه دست انسانی برای آنها از مقداری فلز سرخ کره هایی ساخت و در سینۀ آنها گذاشت. مدتی زیادی به طول نینجامید و دو کره شروع به تپیدن نمودند و روز دوم هر دو ربات، بعد از گرم شدن نگاههایشان از راه کلکین به طرف هم راهی شدند. بعد از نقش زمین شدن، با پیچ و مهره های از هم گسیخته لنگ لنگان وسط سرک به هم می رسند. او همیشه به من می گفت: علی، کمی فلز قرمز بدم؟

عاصف هیچ وقت در سطح زندگی نمی کند و مطمئن هستم خیلی ها از با خود به عمق مباحث و معانی برده است.

سید محسن حسینی: به کمک عاصف، هم اتاق ما شد. یادم هست شش ماه اول هر گاه در اتاق یا گاهی هم در تکسی با هم تنها می شدیم، سکوت عجیبی حاکم می شد. به فکر می رفتیم و بعد از پیاده شدن از تکسی می فهمیدیم که یک کلمه هم رد و بدل نشده. تنها وقتی که عاصفی هم آنجا بود، من از مباحثۀ آن دو پنهانی استفاده می کردم. تا کم کم آزادانه و با هم بحث های تخنیکی و پیچیدۀ هنر و ابعاد مختلف آن تا مرحله ای که در توان من بود ادامه می دادیم. تخصصش به جای خود، شیوۀ برخورد اجتماعی او همیشه برای من سرمشق بوده.

استاد اسماعیل اکبر: مطمئن هستم از جملۀ کسانی که به این فراخوان لبیک می گویند کسانی با قلمی بسا غنی تر از ویژگیهای بارز ایشان گفته اند و خواهند گفت و اگر هم نه، چه حاجت به بیان است؟ من از طریق شهرزاد اکبر و بعد هم دوستم پری با استاد آشنا شدم. از روزی که پا به خانۀ این شخص گذاشتم، حس می کنم مسئولیت فردی من در اجتماع افزایش یافته، حس می کنم دیرم شده و از خیلی کارها عقب ماندم و باید بدوم، و با چشمان باز بدوم. حسی که در جامعه ای مثل افغانستان از تو دزدیده می شود و تکبر، غرور و یا اعتماد به نفس کاذب و خود بزرگبینی به تو تحمیل می شود. ناخودآگاه تشویق به بهتر فکر کردن، دقیقتر و ریزبینتر شدن شدم.

چکیده ای از این خصوصیات در هم صحبتان و اطرافیان استاد هم دیده می شود. یادم هست روز سومی که با شهرزاد از طریق اینترنت آشنا شدم و صحبت می کردم، بحثی طولانی در مورد علل در بند بودن زنان افغان، راههای رهایی آنان و مقایسۀ آن با دنیای غرب مرا تا دو روز به تفکر وا داشت. حتی برای دویدن فکر دوپینگ هم به سرم زد.

متیو کینچ: تاثیرپذیری از این شخص برای خود من هم غیر منتظره بود. دورگۀ انگلیسی و آلمانی تبار که چیزی نزدیک به سه سال ریئس من بود. در مسایل مربوط به شغلش، به سادگی می توان پشکار و خلاقیتش را به رگبار تحسین گرفت و وقتی با شخصیت بیرون دفترش آشنا شدم، برای اولین بار متوجه شدم که قدرت همزیستی تنها در جوامع شرقی ِ خواسته یا ناخواسته متمایل به غرب یافت نمی شود. دید شرقی او در مسائل مربوط به آسیا مرا همیشه متحیر می ساخت، مطالعه اش در زمینه های مختلف مرا از روزی هشت ساعت خوابیدنم بیزار می کرد. او به سادگی نقش عضوی از دهکدۀ جهانی را ایفا می کند.


این هم از لیست من. ولی می دانم کسان دیگری هم هستند که چه از دیدار مستقیم و چه از طریق آثارشان در زمینه شعر و داستان و یا حتی از طریق دنیای مجازی وبلاگها در من تاثیر گذاشته اند، حتی شاید کسانی که نه نامی و نه تصویری از آنها در ذهنم باشد.

Tuesday, May 22, 2007

نیایش

خدایا، می دانم تو کاره ای نبودی، ولی تو را به مردگان قسم، خوشی اش را از من نگیر!

Wednesday, May 16, 2007

بگریزید


نه دلم به کتاب می رود. رمانی هست که به خود وعده دادم به زودی صفحۀ آخرش را هم ببوسم. نه هم می خواهم در را باز کنم. اطاقم را قفل کرده ام. شاید می خواهم با خودم باشم. ترانه ها را فریاد می زنم ولی زود از صدای خودم شرمیده و به گوش دادن اکتفا می کنم و حنجرۀ "بیژن" را تنها می گذارم. "هر کی از عشق گریه کرده.... ". چقدر عمیق است. ولی به من چه؟ من که از کوچه های خاکی عشق حتی تصور خود را هم عبور نداده ام. ولی شاید هم نه.... شاید هر گریه ای از روی عشق باشد. نمی دانم. "... با شبی در حرم عشق، سفری به کعبه کرده...."

نه هم می خواهم بنویسم. می گویند نوشتن نوعی خالی کردن دل روی ورق است، نوعی همدردی کردن با یک سنگ صبور.... نه با صدها و هزارها شاید. کاغذ همدردی جانداران را بلد نیست، ولی صبور است. شنوندۀ خوبی هم است. تا اذان صبح خروسها بگو. حرفت را به جان می خرد ... از تو سیاه می شود. کاش خیلی ها می توانستند فقط کاغذ باشند.

ولی من نمی خواهم بنویسم چون حال خالی شدن هم نیست. خالی شوم که چی؟ خوش برای کی؟ می خواهم پر باشم تا فریادم معنی داشته باشد. شاید می خواهم اثری خلق کنم. شاید می خواهم انقلابی بپا کنم. از من بگریزید.....

Saturday, May 5, 2007

That night...

می توانست یکی از بهترین شبهای زندگی ام باشد.

ساعت از نیم شب رفته، و همه کفه مرگشان را گذاشته اند. برای اولین بار لبۀ پنجرۀ طبقۀ آخر یکی از صدها بلندمنزلترینهای کابل نشسته ام. هوا به قدری صاف است که، به گفته نادر شاه، ششها عروسی دارند. ماه چهارده نیست، ولی تنها یکی دو شب بالا و پایین است. ستاره ها کمتر اند، ولی هستند و شاید خوشحال که بلاخره کسی به آنها نگاه می کند، آدم حسابشان می کند. تک منار مرکزگرمی مکرویان هم، که همین دو شب پیش دلم به تنهایی اش سوخته بود، هنوز هم تنها ولی استوار ایستاده است. دخترکهای بلاک روبرو هم هستند. کمی مضطرب. و برادرها و پدران، کمی قهرآلود. مضطرب از سایۀ نیمه روشنی که تلخی چهره اش دیده نمی شود. صدای جیرجیرکهای تازۀ بهاری هم است. نسیم هم است. می شد پرواز کرد.

شاید صدایی شود. شاید کسی لطفی کند و بترساندم، شاید که پایم بلغزد. شاید هم ملا مطیع الله اطاعتی کند و راکتی بزند. در اولین عکس العمل غیر ارادی ام به سمت چپ تمایل می کنم، شاید هم پرواز را تمرین کنم. ولی نه! ریسمان لباسهای مکرویان مزاحم اند. باز هم: ولی نه، تازگی ها چاق شده ام: پنجا و هشت کیلو و اندی. پس ریسمان هم خوب نازک است. و بعد شش منزل سرسبزی بهاری نا یاب. شش منزل نفس. شش منزل حتی عبور از پست مدرنیته. شش منزل سقوط به رهایی، سقوط به آسمان. هر چند سخت است، چون هنوز باید تصمیم گرفت: تا برسم، سکوت درد یا جیغ خوشی؟ دست و بالی بزنم؟

Wednesday, May 2, 2007

Pakistan

سفر پاکستان برای برای من یکی از دیدنی ترین، مهیج ترین، و در عین حال وهمناک ترین سفرها بود. از پیشاور که گذشتیم، شب بود و نه تنها که اطراف را حصار تاریکی گرفته بود، بلکه از بخت من یک همسفر تا خود پایتخت را یافتم که برای من حکم فرشته نجاتی را داشت که با فراشوت خود انگلیسی گویان پایان آمد. به هر حال، صحبت با وی مرا از شوق دیدار به حد اقل چراغ های شهر باز داشت.

و اسلام آباد.... شهری که در اولین صحنه که دیدم خانمی جارو کنان از کنارم گذشت، دلم می خواست یک دوربین داشتم و فیلمش را به تمام زنگرایان بی قید و شرط افغانستان نشان می دادم تا بدانند با حرف به جایی نمی رسند و همه آنها بیشتر از هر چیز دیگری به جارو نیاز دارند.

به هوتل که رسیدم و بعد از شاوری، به خواب رفتم و آفتاب که سر زد و من هم با چشمان پر باد از خواب که خویستم، با گرفتن اولین تکسی، اصل سریال بنده شروع شد. در ذهنم پشت دیالوگهای فلمهای هندی پالیدم و پالیدم: دریغ از یک جمله، نه، یک کلمه. "بچش مزه تعصبت را نسبت به بالیوود" را هی با خودم تکرار می کردم. خلاصه، انگلیسی بگو و اردو غیلظ بشنو. طولی نکشید که لهجۀ انگیلسی خودم مرا می شرماند: به ناچار، یک لهجه بسیار پاکستانی، به قد منارهای هرات. ولی مصمم به افهام و تفهیم بودم، به زور خستگی، به زور گرما، و گاهی به زور گرسنگی.

به خصوص در قسمت غذا، از تمام آگاهی ام با مترادفها، اسامی، لهجه ها و البته زبانها، استفاده می کردم، وگر نه تا سمرقند می بایست می دویدم از تندی. که البته چندان کارا می افتاد: بعد از پنج دقیقه تلاش برای فرمایش قرمه گوشت با سبزی، و بیشتر از یک ساعت انتظار، وقتی دیدم با ماکارونی و دلمه از من پذیرایی کردند،شکریا گفتم و از خشم معدۀ مظلوم را از عزای انتظار کشیدم و به عزای آتشین مرچ کشاندم.

هیجان تمام اینها به تکسی سواری ام نمی رسید. مهم تر از همه دادن آدرس مقصد با صراحت یک اردو زبان تازه به دوران رسیده که 99% انگلیسی می پراند، بود. و تازه این شروع ماجرا بود: هیولایی به نام پلیس مرا باعث می شد که چهار راهی ها را از صد متر قبل مراقب باشم. هر چند می دانستم، اگه پلیسی نصیب باشد که تلاش بی فایده است. با تمام مدارک، رشوه تنها مشگلگشا خواهد بود.

هوا روزها گرم بود و شبها دوست داشتنی. می شد قدم زد.

چهار روز گرمی اسلام آباد را گذراندم، به هر نحوی که بود. بخاطری که بتوانم خود را به کابل برسانم، قبل از چاشت وارد شهر تکزاس شدم! باور کنید، پیشاور بوی صد سال پیش میداد. نه به خاطر کهنگی شهر، عقب ماندگی ساختمانها، و یا گرد و خاک. پلیس ها در این شهر با کلاه مخصوص هفت تیر کشان تیز انگشت همان فلم "هفت مبارز" جلب توجه می کردند. و در هر نقطه از شهر، بازهایی که بطور دسته جمعی در آسمان می چرخیدند، به سادگی می توانستند نقش کرکسان گرسنه بیابانهای وقت را بازی کنند.

به محض اینکه از ترخم گذشتیم، با یک نفس عمیق، به استراحتی یک ساعته تا جلال آباد فرو رفتم، به تلافی یک هفته هیجان.