Sunday, July 8, 2007

اسپ سرگردان

اسپ از گاری خطا خورده بود. از درون روزنه باریک چشمی ِ نقابش تلاش کرد صاحبش را بیابد، ولی حتی نمی دانست کجا از گاری جدا شده بود. نقاب ِ صورتش وسعت دیدش را کاسته بود... فقط به موازات فاصله یک متری خود را می دید و برای گردش به چپ و راست و تعیین مسیر همیشه منتظر شلاقی بود که به پهلوهایش اصابت می کرد. به همین دلیل احتیاجی نداشت به پشت سر نگاه کند و حالا...

تاریک شده بود... پاهایش خسته بودند.. ولی او همچنان قدم می زد... سرگردان، بی هدف با گامهای کشیده و سنگین. اسپهای دیگر کاری به او نداشتند... به او حتی نگاه هم نمی کردند. گویا دیدن موجودی به این سرگردانی و سردرگمی برایشان تعجب برانگیز نبود... شهر، شهر سرگردانان بود.

نقابش دید اطراف را برایش مشکل ساخته بود.... حرکت چشمانش بی فایده بود، باید سرش را به ما حولش می چرخاند.. لذا فقط وقتی که از به چهارراهی می رسید زحمتش را به خود می داد. حین قدم زدن به دیدن همان یک متر اکتفا می کرد.... جویچه کنار سرک راهنمایش بود و به شکر خدا دوستان سواره اش هم خطری برایش بشمار نمی آمدند... آنها نقاب نداشتند.

گاهی به سرش می زد که به هر قیمتی که شده نقاب را باز کند.. بیدار شود.. مانند دیگران در خط شتاب و ماشین بیفتد. اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟ تکر کردن به کنار، اگر اسپهای ولگرد از تاریکی استفاده کنند و خورجینش را خالی کنند چی؟ تمام دارای اش، یک مشت یونجه، درون همان خورجینک شیک ولی پوسیده اش بود. اما او آنشب اهل ریسک و خطر شده بود... شاید هم نه... ولی نمی خواست سکوتش بر هم بخورد. می خواست مردم را متفاوت ببیند. قدمهای خود را بشمارد. حرکت پاهایش را تماشا می کرد. رقص نور موترها بر روی پاهایش دیدنی شده بود... مخصوصاً وقتی که لاری ای از روبرو سایه پاهایش را به عقب می انداخت و بعد نوری از پشت، سردرگمی سایه ها را باعث می شد... نمایش خلسه آوری بود.

و او همچنان به پایین می نگریست. گاهی دلش به آسمان تنگ می شد... سر را بلند کرد. چشمان کوهها برق می زدند... زیبایی محوش می کرد. آروز کرد برای یک بار هم که شده در شب، از روزنه یکی از بلندترین چشمان کوه آسمایی کابل را ببیند. هر چند خیلی وقتها دلش به حال اهالی آن چشمان، مخصوصاً در زمستانهای استخوان سوز کابل، می سوخت.....

نا گهان زمین با تمام جثه اش به طرفش آمد... پایش در گودالی فرو رفته و نقابش نقش زمین شده بود. یونجه اش در جویچه افتاد.

خود را جمع و جور کرد.. به پا شد، خورجینش را رها کرد. نقابش را باخته بود. احساس عجیبی داشت. نمی دانست که خوشحال باشد یا غمگین. چند خراش سطحی پاهایش را آزار میدادند. ولی بیشتر از آن، انبوه مناظر بود که مغزش را می خورد. چشمانش به سادگی خطوط جویچه ها، به کم دیدن عادت کرده بودند... با خودش فکر می کرد که چرا این اسپها نقاب نمی خرند؟ کوهها، درختها، سرک و موترها... همه و همه به دیدن می خواندندش.

باز به قدم زدنش ادامه داد.. ولی نگاهش دیگر متمرکز نبود. رقص نور لابلای کفشهایش دیگر چیز فوق العاده ای نبود. دلش گرفت.

رو به سرک کرد. موتر نیسانی را دست داد و خود را به او سپرد.

2 comments:

Anonymous said...

jaleb ast, khili khob ast

Anonymous said...

علی سلام خوبی برادر
خواندم
جالب بود
دوست داشتم اگر فرصتی پیش می امد در این رابطه گپ می زدیم