Thursday, February 8, 2007

تو را چه می شود؟

سلام دوستان،
این متنی است که دیشب جرئت نوشتنش را به خود دادم:

به جرئت می توانم بگویم که اولین شبی است که مرا خواب نمی برد. اول فکر کردم چون خودم نخواستم نمی برد. چون خودم می خواستم متفاوت باشم. چون می خواستم حتی اگر شده برای یک بار هم بی خوابی را بجربه کنم. ولی بعدا دیدم که راستی نمی برد. اگر از راستی نمی بود و تنها تظاهر می بود پس چرا خوابم نمی برد. مگر نیاز آدمی به خواب دست خودش هست؟ چیز زیادی به صبح نمانده و من بعد از حدود دو ساعت خواب بیدار شدم و نمی دانم چرا، ولی بیدار شدم و دیگر خوابم نبرد. چرا؟
البته شاید هم تمام اینها را خود انسان برای خود می تراشد. شاید خودش تصمیم می گیرد که نمایش بی تابی را راه اندازی کند و بعد هم این تظاهر بر اراده تاثیر گذاشته و به واقعیت می گراید. بی تابی خوب است. درد خوب است، چون به تو قدرت می دهد مثل کسانی که در اطرافت هستند باشی. نه، شاید چون به تو توان عادی بودن، انسان بودن را می دهد. چون تو را از تظاهر وا می دارد. تظاهر به خوبی هم بد است. شاید هم بی قراری به این خاطر خوب است که به تو فرصت می دهد خود را به دیگران نشان بدهی. هیچ کس مجبور نیست به تو فکر کند وقتی تمام کارهایت مرتب و از پیش تعین شده و طبق برنامه ریزی پیش می رود. نزدیکترین دوستت هم مجبور نیست به خوشی یا نا خوشی تو بیندیشد، چون تو هستی. نه این که آنها بخواهند تو ناجور باشی، ولی تندرستی تشویش آور نیست. چرا ما باید مجبور شویم تا متوجه چیزی یا کسی باشیم؟ چرا باید حاج محسن را با تمام بروتهای نازنینش، و البته قلب گنجشکی اش، اول پریشان خاطر ببینم و بعد بگویم ای کاش با خانواده اش می بود و دل تنگ نه؟
ولی همه شاید تظاهر می کنند. هیچ دردی واقعی نیست و هیچ خوشی. من همانم که می خواهم یا خواستم.
وقتتان خوش،
تقریبا 5 صبح

1 comment:

Anonymous said...

ALI, WHAT IS WRONG? we care about you anyway, as you do about us. please take care of yourself,