Thursday, May 24, 2007

اطراف من

در طرحی جدید توسط دوستم سخیداد هاتف، قرار بر این شد که هر کس از تاثیر کسانی که امروز او را ساخته اند سخن بگوییم. این کار هر چند برای من شاید مشکلتر از دیگران باشد و دلیلش عدم احساس موفقیت، مخصوصاً وقتی با دیگر دوستانم به قیاس گذارده می شود، است. و شاید بتوان از زیر این لیست شانه جست و به یک جمله اکتفا کرد: من هیچم و اطرافیانم مرا می سازند.

مادرم: درسهایی که از مادرم آموخته ام، در گفته های هیچ فیلسوفی یافت نمی شود. و این را هرباری که سفری کوتاه به خانه دارم، بیشتر احساس می کنم.

یادم هست خیلی وقتها پیش روزی به مادرم گفتم که اگر انسان دستی به هر کاری که می زند به خاطر والدینش باشد، به خاطر تربیت آنها و به خاطر محیط کوچک اجتماعیی است که آنها برای او فراهم می کنند. مادرم با شنیدن این حرف، چهره اش درهم رفت و به نشانۀ وادار ساختن من به اندیشیدن قبل از ادای کلمات، ابروها را به هم فشرد. و من در قالبی نو، گفتم: اگر او گلی از گلهای بهشت می شود، تاثیر تربیت نیکوی آنهاست. و او لبخندید.

حسین: نقش برادر بزرگم را در ظاهر ایفا می کرد و در عمل پدری می کرد به من. به دلیل این که آغای من مدت زیادی در سفر به سر می بردند، پشتکار و تلاش او در بیرون از خانه و عدالت و قدرت ادارۀ او در داخل بود که برای پنج برادر کوچکتر زندگی را زیبا می ساخت.

خانواده خوانوادۀ افغانی و حسین هم لالای کلان. "علی، بیا. جواد، برو. رضا دسترخوان ره جمع کن. مرتضی، بوتهایم ره واکس (پالیش) کن." کی بود که نه بگه. تا اینکه یک روز سرم لای کتابم بود و حسین طبق عادت صدا زد: "علی....". گفتم: بلی. گفت: هیچ. و رفت و گیلاس آبی نوشید. این درس خیلی شاید ساده بود، ولی زیبا.


او همواره یکی از مشوقهای اصلی من برای تحصیل نیز بود.

سید عاصف حسینی: پا را از گلیم درازتر کرده و هر عصر با او به بحثهای پیچیدۀ فلسفی می پرداختم. من با استفاده از تجربیات ناچیز و خام خود، که از لابلای تنهایی های ام به ذهنم می رسید، و بدون اتکا به هیچ کتاب مشخصی با او شروع به بحث می کردم. با این حال، او هیچ وقت گوش کر خود را به من نمی سپرد و من را به بحثهای نیچه و ارسطو و افلاطون می برد. او همچنین در زمینه هراتولوژی تخصص دارد و بهتر از خودم خصوصیات آنها را برای من ردیف می کند طوری خیلی از ویژگیهای خودمان را از او آموختم. در ادامۀ پندهای اخلاقی اش به من، مدتی داستان دو ربات پشت پنجره را تکرار می کرد که از پنجرۀ دو آسمانخراش قرن بیست و دوم عصرها با نگاهی سرد همدیگر را تماشا می کردند. تا اینکه دست انسانی برای آنها از مقداری فلز سرخ کره هایی ساخت و در سینۀ آنها گذاشت. مدتی زیادی به طول نینجامید و دو کره شروع به تپیدن نمودند و روز دوم هر دو ربات، بعد از گرم شدن نگاههایشان از راه کلکین به طرف هم راهی شدند. بعد از نقش زمین شدن، با پیچ و مهره های از هم گسیخته لنگ لنگان وسط سرک به هم می رسند. او همیشه به من می گفت: علی، کمی فلز قرمز بدم؟

عاصف هیچ وقت در سطح زندگی نمی کند و مطمئن هستم خیلی ها از با خود به عمق مباحث و معانی برده است.

سید محسن حسینی: به کمک عاصف، هم اتاق ما شد. یادم هست شش ماه اول هر گاه در اتاق یا گاهی هم در تکسی با هم تنها می شدیم، سکوت عجیبی حاکم می شد. به فکر می رفتیم و بعد از پیاده شدن از تکسی می فهمیدیم که یک کلمه هم رد و بدل نشده. تنها وقتی که عاصفی هم آنجا بود، من از مباحثۀ آن دو پنهانی استفاده می کردم. تا کم کم آزادانه و با هم بحث های تخنیکی و پیچیدۀ هنر و ابعاد مختلف آن تا مرحله ای که در توان من بود ادامه می دادیم. تخصصش به جای خود، شیوۀ برخورد اجتماعی او همیشه برای من سرمشق بوده.

استاد اسماعیل اکبر: مطمئن هستم از جملۀ کسانی که به این فراخوان لبیک می گویند کسانی با قلمی بسا غنی تر از ویژگیهای بارز ایشان گفته اند و خواهند گفت و اگر هم نه، چه حاجت به بیان است؟ من از طریق شهرزاد اکبر و بعد هم دوستم پری با استاد آشنا شدم. از روزی که پا به خانۀ این شخص گذاشتم، حس می کنم مسئولیت فردی من در اجتماع افزایش یافته، حس می کنم دیرم شده و از خیلی کارها عقب ماندم و باید بدوم، و با چشمان باز بدوم. حسی که در جامعه ای مثل افغانستان از تو دزدیده می شود و تکبر، غرور و یا اعتماد به نفس کاذب و خود بزرگبینی به تو تحمیل می شود. ناخودآگاه تشویق به بهتر فکر کردن، دقیقتر و ریزبینتر شدن شدم.

چکیده ای از این خصوصیات در هم صحبتان و اطرافیان استاد هم دیده می شود. یادم هست روز سومی که با شهرزاد از طریق اینترنت آشنا شدم و صحبت می کردم، بحثی طولانی در مورد علل در بند بودن زنان افغان، راههای رهایی آنان و مقایسۀ آن با دنیای غرب مرا تا دو روز به تفکر وا داشت. حتی برای دویدن فکر دوپینگ هم به سرم زد.

متیو کینچ: تاثیرپذیری از این شخص برای خود من هم غیر منتظره بود. دورگۀ انگلیسی و آلمانی تبار که چیزی نزدیک به سه سال ریئس من بود. در مسایل مربوط به شغلش، به سادگی می توان پشکار و خلاقیتش را به رگبار تحسین گرفت و وقتی با شخصیت بیرون دفترش آشنا شدم، برای اولین بار متوجه شدم که قدرت همزیستی تنها در جوامع شرقی ِ خواسته یا ناخواسته متمایل به غرب یافت نمی شود. دید شرقی او در مسائل مربوط به آسیا مرا همیشه متحیر می ساخت، مطالعه اش در زمینه های مختلف مرا از روزی هشت ساعت خوابیدنم بیزار می کرد. او به سادگی نقش عضوی از دهکدۀ جهانی را ایفا می کند.


این هم از لیست من. ولی می دانم کسان دیگری هم هستند که چه از دیدار مستقیم و چه از طریق آثارشان در زمینه شعر و داستان و یا حتی از طریق دنیای مجازی وبلاگها در من تاثیر گذاشته اند، حتی شاید کسانی که نه نامی و نه تصویری از آنها در ذهنم باشد.

4 comments:

Anonymous said...

hi Ali ,
thanks for accepting my invitation. And yes, as you had pointed out somewhere, highlighting such influences can be both appreciation and revelation of our changes and the change facilitators.
I liked your post. Thanks.

Zubaida said...

lalalalalalalalalalalalalalalala!!!!!!!



khastum bedanum hanoz lala asti ya na.
:)


pari

Anonymous said...

سلام

از دور
از بسیار دور
به سوی تو می آیم.
به اتفاق اگر
بادی میان موهایت دوید
اگر نامت را شنیدی
و پشت سر کسی نبود
آن صدای خسته من است
که از دورها آمده است
از بسیار دور

دوست عزیزم
قبل از آنکه بخواهم اتفاق افتاد. و بازی زمانه مرا به یک شهر ساکت با مردمانی سرد کشاند. اینجا پاییز است و هوا مثل آدمها سرد است. چقدر از پوست خیلی سفید این طرفی ها بیزارم و دلتنگ سبزی گونه های آن طرفم. شاد باشی.
من در آدلاید هستم.
البته به زودی وبلاگ را به روز می کنم
به عاصف عزیز از طرف من سلام برسان. نمی دانم ولی خوب من هم خجالت می کشم به خاطر این چیزها که پیش می آمد. واقعا برای من مهم نبود. به غیر از یک قسمت که به خودش نوشتم. ولی خوب می دانی که بقیه از رابطه بین ما خبر ندارند و ممکن است فکرهای اشتباه بکنند. و همین طور هم شد. به هر حال از طرف من از او عذرخواهی کن.
شاد زی
و کام خوش

Anonymous said...

Dear ali!
its good that the negative effections which you have got from me, not metioned otherewise I woul vanish in to ful asham!
BR
Abbas Kawsari