Wednesday, May 2, 2007

Pakistan

سفر پاکستان برای برای من یکی از دیدنی ترین، مهیج ترین، و در عین حال وهمناک ترین سفرها بود. از پیشاور که گذشتیم، شب بود و نه تنها که اطراف را حصار تاریکی گرفته بود، بلکه از بخت من یک همسفر تا خود پایتخت را یافتم که برای من حکم فرشته نجاتی را داشت که با فراشوت خود انگلیسی گویان پایان آمد. به هر حال، صحبت با وی مرا از شوق دیدار به حد اقل چراغ های شهر باز داشت.

و اسلام آباد.... شهری که در اولین صحنه که دیدم خانمی جارو کنان از کنارم گذشت، دلم می خواست یک دوربین داشتم و فیلمش را به تمام زنگرایان بی قید و شرط افغانستان نشان می دادم تا بدانند با حرف به جایی نمی رسند و همه آنها بیشتر از هر چیز دیگری به جارو نیاز دارند.

به هوتل که رسیدم و بعد از شاوری، به خواب رفتم و آفتاب که سر زد و من هم با چشمان پر باد از خواب که خویستم، با گرفتن اولین تکسی، اصل سریال بنده شروع شد. در ذهنم پشت دیالوگهای فلمهای هندی پالیدم و پالیدم: دریغ از یک جمله، نه، یک کلمه. "بچش مزه تعصبت را نسبت به بالیوود" را هی با خودم تکرار می کردم. خلاصه، انگلیسی بگو و اردو غیلظ بشنو. طولی نکشید که لهجۀ انگیلسی خودم مرا می شرماند: به ناچار، یک لهجه بسیار پاکستانی، به قد منارهای هرات. ولی مصمم به افهام و تفهیم بودم، به زور خستگی، به زور گرما، و گاهی به زور گرسنگی.

به خصوص در قسمت غذا، از تمام آگاهی ام با مترادفها، اسامی، لهجه ها و البته زبانها، استفاده می کردم، وگر نه تا سمرقند می بایست می دویدم از تندی. که البته چندان کارا می افتاد: بعد از پنج دقیقه تلاش برای فرمایش قرمه گوشت با سبزی، و بیشتر از یک ساعت انتظار، وقتی دیدم با ماکارونی و دلمه از من پذیرایی کردند،شکریا گفتم و از خشم معدۀ مظلوم را از عزای انتظار کشیدم و به عزای آتشین مرچ کشاندم.

هیجان تمام اینها به تکسی سواری ام نمی رسید. مهم تر از همه دادن آدرس مقصد با صراحت یک اردو زبان تازه به دوران رسیده که 99% انگلیسی می پراند، بود. و تازه این شروع ماجرا بود: هیولایی به نام پلیس مرا باعث می شد که چهار راهی ها را از صد متر قبل مراقب باشم. هر چند می دانستم، اگه پلیسی نصیب باشد که تلاش بی فایده است. با تمام مدارک، رشوه تنها مشگلگشا خواهد بود.

هوا روزها گرم بود و شبها دوست داشتنی. می شد قدم زد.

چهار روز گرمی اسلام آباد را گذراندم، به هر نحوی که بود. بخاطری که بتوانم خود را به کابل برسانم، قبل از چاشت وارد شهر تکزاس شدم! باور کنید، پیشاور بوی صد سال پیش میداد. نه به خاطر کهنگی شهر، عقب ماندگی ساختمانها، و یا گرد و خاک. پلیس ها در این شهر با کلاه مخصوص هفت تیر کشان تیز انگشت همان فلم "هفت مبارز" جلب توجه می کردند. و در هر نقطه از شهر، بازهایی که بطور دسته جمعی در آسمان می چرخیدند، به سادگی می توانستند نقش کرکسان گرسنه بیابانهای وقت را بازی کنند.

به محض اینکه از ترخم گذشتیم، با یک نفس عمیق، به استراحتی یک ساعته تا جلال آباد فرو رفتم، به تلافی یک هفته هیجان.

6 comments:

Anonymous said...

بلی به گفته شما "زنگرایان" به جارو نیاز دارند که انسان های متعصب و زن ستیز را جارو کنند، بعد از آن نیازی به جارو نخواهد بود.

Ali Kazemi said...

شهر،
خرابی کار خو همین جا است دیگه. چرا می خواهین راه یک قرنه ره یک شبه برین؟ چرا از پله اول شروع نمی کنن؟

شما یک دفعه جارو ره به دست بیارن، باز شروع به بد معاشی کنن.

Zubaida said...

hmmmmm......

Anonymous said...

این همه از پاکستان نالیدی
چرا رفته بودی؟
خوشگذرانی؟
پس چی؟
دنبال دروازه بهشت میگشتی؟
بمیرم برات که این همه عذاب دیدی.
ما که تا بحال پایمان از این دوزخ بیرون نرفته اسلام آباد برایم لوس آنجلس است.
خوش به حالت

Anonymous said...

قابل توجه آقای گمنام،
به خدا مه قصد نالیدن نداشتم. این هم از ضعفهای مه است که نمی توانم حرف واقعی دلم را بنویسم.
به کمک این نقدهای شما انشالله خدا بزرگ است فرجی شود و مه هم کمی بهتر درددل کنم.

و در ضمن، از کجا فهمیدم که آقایی؟
بگم؟

Anonymous said...

از بروتهایم باید فهمیده باشی
که من آقایم.