Saturday, May 5, 2007

That night...

می توانست یکی از بهترین شبهای زندگی ام باشد.

ساعت از نیم شب رفته، و همه کفه مرگشان را گذاشته اند. برای اولین بار لبۀ پنجرۀ طبقۀ آخر یکی از صدها بلندمنزلترینهای کابل نشسته ام. هوا به قدری صاف است که، به گفته نادر شاه، ششها عروسی دارند. ماه چهارده نیست، ولی تنها یکی دو شب بالا و پایین است. ستاره ها کمتر اند، ولی هستند و شاید خوشحال که بلاخره کسی به آنها نگاه می کند، آدم حسابشان می کند. تک منار مرکزگرمی مکرویان هم، که همین دو شب پیش دلم به تنهایی اش سوخته بود، هنوز هم تنها ولی استوار ایستاده است. دخترکهای بلاک روبرو هم هستند. کمی مضطرب. و برادرها و پدران، کمی قهرآلود. مضطرب از سایۀ نیمه روشنی که تلخی چهره اش دیده نمی شود. صدای جیرجیرکهای تازۀ بهاری هم است. نسیم هم است. می شد پرواز کرد.

شاید صدایی شود. شاید کسی لطفی کند و بترساندم، شاید که پایم بلغزد. شاید هم ملا مطیع الله اطاعتی کند و راکتی بزند. در اولین عکس العمل غیر ارادی ام به سمت چپ تمایل می کنم، شاید هم پرواز را تمرین کنم. ولی نه! ریسمان لباسهای مکرویان مزاحم اند. باز هم: ولی نه، تازگی ها چاق شده ام: پنجا و هشت کیلو و اندی. پس ریسمان هم خوب نازک است. و بعد شش منزل سرسبزی بهاری نا یاب. شش منزل نفس. شش منزل حتی عبور از پست مدرنیته. شش منزل سقوط به رهایی، سقوط به آسمان. هر چند سخت است، چون هنوز باید تصمیم گرفت: تا برسم، سکوت درد یا جیغ خوشی؟ دست و بالی بزنم؟

2 comments:

Anonymous said...

امینی هفتاد و کم کیلویی

سلام دوست پنجاه و هشت کیلویی
نمی دانستم که خوب خیال می کنی و آمدن کنار پنجره ساعت یک و نیم شب برایت جاذبه دارد و هم چنین نمی دانستم که دلت به تنهایی تک منار مرکز گرمی مکروریان می سوزد. می دانی من آدم رکی هستم و حرفی را که در دل داشته باشم راحت بیان می کنم شاید خیلی از دوستانم به این خاطر از من دلگیر باشند و شاید هم زرنگ تر های شان دلگیر نباشند. به هر حال در مورد تو با آن مشخصات ظاهری من یک بچه مثبت درس خوان و منظم در ذهنم داشتم که همیشه کارها و فکرهایش بر اساس آن عقلانیت دست و پا گیری می چرخد که من از آن متنفرم. البته این به آن معنی نیست که از تو هم متنفر بودم نه بلکه مانند دو دوست خیلی عادی که بر اساس بازی بازی های زندگی سر راه هم قرار می گیرند و مدتی با هم به ظاهر دوستند و بعد از آن در یک بازی بازی دیگر...
ولی این نوشته ات نظرم را نسبت به تو تغییر داد آدم ریز بین و در عین حال عاطفی ای که حتی دلش برای تنهایی برج مرکز گرمی مکروریان می سوزد برای من می تواند دوست خوبی باشد و دیگر شعرهایم را با دغدغه و از سر بی حوصله گی برایش نمی خوانم.
در آخر موفق باشی هم نمی گویم چون از آن کلیشه های مزخرف است فقط آروز می کنم همیشه همین طور فکر کنی و این فکرها را زیبا تر بنویسی تا مخاطبانت زیبا تر لذت ببرند.

Zubaida said...

lala
man ham parwaz ra doost daraa. fekr mikuni khuda mara ba dokhtari khahad gereft?